تمنّای نگاه
ضمن تبریک خجسته زاد روز میلاد امیر مومنان حضرت علی (ع)، مناسب دیدم که دو غزل زیبا و منتشر نشده از شاعری جوان به نام مرحوم سید عبدالوهاب الیاسی متخلص به «حباب» تقدیم شما کنم؛ باشد که بدین وسیله هم انبساط خاطر شما فراهم گردد و هم موجبات شادی روح آن فقید شود.
و اما؛ حباب، شاعر جوان و خوش قریحه خرم آبادی از ارادتمندان علامه کمالی دزفولی(ره) بود که تحت راهنمایی و ارشاد ایشان در انواع گونه های شعری، به ویزه غزل، طبع آزمایی می کرد. وی در تاریخ 5/6/1373 طی نامه ای از زادگاهش، مجموعه 15 برگ از آخرین نمونه اشعارش را «جهت استحضار و تصحیح» خدمت علامه به دزفول ارسال و اظهار امیدواری کرد که او را «در بذل توجهات و ارشادات بهره مند فرموده، شایسته نظری برای استفاضه» بداند؛ اما پس از چندی و در میان ناباوری، خبر تلخ درگذشت حباب را برای علامه آوردند؛ «از پیرمردان بپرسید این داغ، داغ جوان است».
آیت الله کمالی بارها با سوزی چون سوز پدر در داغ فرزند، از جوانی و ناکامی حباب و از غم نهفته در زبان و زندگی این جوان، سخن گفت و از استعداد و طبع روان و موزون او برایم تعریف نمود و آخر الامر مجموعه اشعارش را به دستم سپرد تا به نحوی در فضای فرهنگی و ادبی کشور منعکس شوند.
تمنای نگاه
دارم از دوست تمنــای نگاهی گاهی شـب به ویرانه فِتد پرتو ماهی گاهی
سینه سوخته ام گرچـــــه ندارد جز آه لاله ها میدمد از دشت سیاهی گاهی
به حقارت مگذر بر من بی بـرگ و نــوا به فقیران گذرد حضرت شـاهی گاهی
مشـو از سـوز دل و آتش آهــم غـافـل که زکیـهان گـذرد شعله آهــی گاهی
زاهدم منـع ز میـخانه کنـد، کـی دانــد ره محبـوب بـود از همــه راهی گاهی
خون دل از سر مژگان بنگـر بـــر رخ زرد سند مِـهر تو با مـــهر و گـواهی گاهی
عالمی ازتو به یک غمزه مسخر گردیـد تیر مـژگان بکنـد کـــار سپاهـی گاهی
ذره ای بیش نییم،دوست زخاکم برگیر کهربا جـذب کنـد هم پَــــرکاهی گاهی
میپرستیم بت روی تودر مذهب عشق باشـد امیــد به فرجـام گنــاهـی گاهی
پندبیهوده مَده ناصحم از عشق و جنون دل ز کف مـیـرود از مِهر گیاهی گاهی
سرسودایی ما افسرش ازفقر وفناست تاج شاهی شکندطـرف کلاهی گاهی
تا ز اکسیــر ولایـت مـس جـان زر گردد رحمتـی کن تو بر احوال تباهی گاهی
بَرِ جائیکـه مـن از لطـف عمیـمت دارم به عزیزی رسـد آن برده زچاهی گاهی
دامن وصل تو شد ساحل امید حبـــاب ورنه هرگز نـشود مـــوج،پناهی گاهی
*
سخن عشق
اعجــاز لبـت را به مسیــــحا نتــوان گفـت
انـــوار رخـت آتـــش سیـــــنا نتــوان گفـت
سرگشته ظلمات شب موی تو شد خضر
این قصه دراز است به یـلـــدا نتـوان گفـت
زآن نرگس مخمور که چون جام شرابست
سکریـست زمستی که بمیـنا نتوان گفت
پیـراهــــن گل چـاک شـد از نکهـت کویـت
پیـــــــــغام تـو با بلبـل شیـدا نتـوان گفت
با زاهد خودبیـن سخن عشـق چه حاصـل
اســــــرار محبـت که به اعـدا نتـوان گفـت
رازی کـه رسـانیـــــد ز چاهـی به عـزیـزی
جز پیـــــــــــــر ندانـد به زلیخا نتـوان گفـت
خــواب خـوش فرهـاد ز افســـانه شیــرین
از تیشــه شـنـو راز به افشــا نتـوان گفت
خشت سر خُم لوحه تعلیمی عشق است
زیــن مدرســـه و درس به مـلّا نتـوان گفـت
بـی درد نـدارد خبــر از تـاب و تـب عشــق
رنـگ گـل و گلـــزار به اعــمی نتـوان گفـت
در کوی خرابات که جانبخشی عشق ست
سالـک به ســر آنـجا رود، از پا نتـوان گفـت
عاقــل نکنـــد درک مقامـــات جنــــــون را
مجنون کند این فهم، به لیلی نتوان گفـت
پروانـــه صفـت گرد حریــم حـرم دوســـت
بـی بـال و پَـــر عشـــق تمنـا نتـوان گفـت
چـون قبــله ما طاق دو ابـــروی تو باشـــد
با ما سخـن از مـهر و مصلی نتــوان گفت
ما در صـــدف سینـــه در مِــهر تو داریـــم
سریـست دراین در که به دریا نتوان گفت
روشـــن شـده از پرتو نور تو حبابـیـــست
با غیــــــر ز انــوار تجلــــــی نتـوان گفـت
|
||
|
||
ParsiBlog.comپیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی |
<script src="http://mjmafi1.googlepages.com/clock30.js" language=javascript>>