جمال جمیل استاد (1)
به شیوه خود بود
لو جئته لرأیت الناس فی رجلٍ و الدّهر فی ساعة و الارض فی دارٍ[1]
قصد آن ندارم که سمند سخن را در وادی کویر برانم و در وصف جمال جمیل استاد علامه کمالی مبالغه کنم؛ بلکه دوستان را به گلستانی زیبا، دعوت کرده تا تَبَق تَبَق گل های رنگارنگ معارف مردی آباد را هدیه ایشان نمایم.
لودویک ویتگنشتاین فیلسوف تحلیل زبانی میگوید: «The man is in his style؛ هر کس به شیوه خود است» و این یادآور کلام وحی است که «کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ[2]». در روایتی صادق آل محمد (علیهم السلام) «شاکلته» را به «نیّته» تفسیر میکند که استاد آن را به عنوان قول مختار در تفسیرش برگزید. به هر روی، استاد نیز به شیوه خود بود. زی و مرامی متفاوت داشت. مجمع اضداد بود و اوصاف پارسایان را منطبق؛ «مشیهم التواضع و منطقهم الصواب و ملبسهم الاقتصاد؛ غضّوا ابصارهم عمّا حرّم الله لهم و وقفوا اسماعهم علی العلم النافع لهم[3]». از تواضعی بی ریا، تقوایی زیبا، زهدی متعادل، روحی لطیف، فهمی دقیق، منطقی صواب و قولی سدید برخوردار بود. حشمتِ در رفتار، وقارِ در گفتار، صمیمیتِ در نگاه و انسانیتِ در منش، زیباییای خاص به او بخشیده بود. شاید سرّ شیفتگی استاد، در تأسی حداکثری ایشان به سیره معصومین نهفته باشد؛ چنانکه بارها فکورانه میگفت: «به نظر من مهمترین دلیل خاتمیت پیغمبر(ص) همین سیره عملی آن حضرت است».
استاد به صراحت تکلم می کرد؛ گرچه گاهی درشت اما همیشه درست. صراحت لهجه اش حکایت از سلامت نفسش می نمود. نه تنها مرید ساز نبود که مرید سوز هم بود و حتی زیّ متعارف روحانیان را نیز نداشت. نه اهل تعارف بود و نه رودربایستی، و از این روی هر که با او یگانه تر بود با تازیانه منطق، ادب و حکمتش بیشتر نواخته می شد. اگر چه مراعات احترام همه را به تناسب می نمود اما هرگز چشم بر واقعیات موجود نمی بست و در مواقع لزوم، دوستان را از نقاّدی سازنده بی نصیب نمی گذاشت. به شدّت از «کرنش به جای کار» متنفر بود. واقع بین بود و واقعیت گرا و از این حیث سعدی علیه الرّحمه را بسیار می ستود. برایم گفته بود: «در ایام تحصیلِ فرزندان، این ابیات گلستان شیخ اَجل را بر روی تابلویی بزرگ خوشنویسی کرده و در اطاق ایشان نصب نمودم تا با هر بار خواندن آن به خود آیند که نباید تنها متّکی به موقعیت خانوادگی باشند [که بحمدالله همه اهل فضل و فرزانگی شدند]:
وقتی افتاد فتنه ای در شام هر کس از گوشه ای فرا رفتند
روستــا زادگـان دانشمنــــد به وزیـری پادشـــا رفتنــــــــــد
پسران وزیـر ناقـص عـقـــــل به گدایی به روستــا رفتنـــــد
و چون یکی از آقازادگان ـ به اقتضای جوانی ـ قدری کاهلی کرده بود، با الهام از سعدی برایش سرود:
ای پسر ای چو شاخ نورسته ای بیـاراستــه چــو گلـدستــه
کــاروان جــهان شتــــاب زده تو چرا خویش را بخـــواب زده؟
خـــواب را کــن رها هنــر آموز ورنه کارت شود بساز و بسوز
روزگـــاری کـــه روستــــــازاده از پی کسب دانش افتـــــــاده
تو چه گویی که اوستـا زادی ز چه از کاروان پس افتــــادی؟[4]
قلم را ساده، ولی گیرا بر صفحه کاغذ می راند؛ بسیار بی تکلّف و غیر مصانعه کار. خود در دفتر خاطراتش می نویسد: «آنطوری که هستم می نویسم. بسیاری از نویسندگان اثر خود را با پیرایه اغراق می آرایند تا از این راه دل های خوانندگان را تسخیر کنند؛ زیرا دل های ما نیازمند هیجان، اضطراب و احساسات شدید و طوفان آساست؛ اما به عقیده من آنجا که در میان احساسات بشری طوفان هایی عظیم تر از مقدورات بیان و تعبیر هست، چرا نویسنده از دروغ مایه گیرد؟! اگر نیروی تعبیر دارد، همان احساسات را طراحی و به واقعیت تشریح کند. سخن هر چه والا و بیان هر چه رسا باشد، هرگز نمی تواند غلیان و انگیزه عشق را چنانکه هست تشریح و توضیح نماید و به قول مولوی:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
هر چه تلاش می کنم که جز اندیشه های خود چیزی بنویسم، نمی توانم. به یاد می آورم ویکتور هوگو کلامی سهمگین دارد که گفته بود: «چقدر مخوف است که آدمی آدرس روح خود را فراموش کند». آری، حقاً مخوف است که انسان از روح گمگشته خود بی خبر باشد و احیاناً نداند برای یافتن آن از چه راهی باید آغاز کند و این اندیشه برای آدمی وحشت زاست که اگر دست تصادف و تقدیر بازی کند چه بسا جستجو بر خلاف جایگاه روح او باشد؛ آنوقت عمری سرگشتگی و بیچارگی، چگونه به سر می آید؟! اما نباید ناامید شد؛ زیرا بر اساس آنچه دیده و شنیده ایم، دل عاشق، قطب نمایی است که جهت معشوق را نشان می دهد؛ ولی در آغاز باید مانند شاخک قطب نما یک رشته اضطرابات داشته باشد تا نقطه مطلوب را بیابد[5]».
حریّت و آزادگی استاد مَثل زد بود. همیشه با ضرس قاطع می فرمود: «هرگز فضیلت کسی را انکار نکردم» و بارها و بارها این ادّعا را در عمل ثابت نمود. قدر شناسی از شایستگان، در هر صنف و سنّی، را وظیفه خود می دانست، ولو اینکه گاه غیر معمول می نمود و یا با ظاهر مقام و موقعیبتش تناسب نداشت.
صاحب دلی و صاحب نظری
استاد تظاهر به عشق نمی کرد بلکه عاشق بود. صاحب دلی شوریده و صاحب نظری عاشق پیشه بود که از اعلام آن ابایی نداشت:
اینهمه آه و فغانی که «کمالی» دارد خود ز شوریده دلی باشد و صاحبنظری[6]
چند بار، در این اواخر، که به خدمتش رسیدم مرا فرمود: «در دوران ممتدّ سرزندگی و شادابی، سه چیز را بسیار دوست داشتم: «زن» ـ همسرم ـ «درخت» و «کتاب». همسرم که رخت از جهان بربست؛ ضعف و پیریِ تن و دیدگان، مرا از مصاحبت درخت و کتاب محروم ساخت. الآن شب و روز در مجلسی هستم که بیش از پانصد نفر از اعلام علماء حضور دارند [منظورش کتابخانه ای بود که در آن زندگی می کرد] اما نمی توانم با ایشان هم سخن شوم. تو وقتی می آیی ایشان را به گفتگوی با من دعوت می کنی. تو حالا چشمان منی».
در عشق حجاز و حرم می سوخت و می گفت: « از آن روی به سیدّالعاشقین ابن فارض مصری علاقمندم که به مکه و ذرّه ذرّه خاک حرم عشق می ورزد و این عاشقی در اشعارش متبلور است، آنجا که می گوید:
و اِذا اَذی اَلَمٍ اَلَمَّ بِمُهجَتی فَشَذا اُعِیشابِ حجاز دوائی
یعنی: چون آزار دردی دل مرا فرا گیرد، بوی گیاهان کوچکِ حجاز دوای درد من خواهد بود!
می فرمود: «سخنی عالی تر از این شعر در بیان «محبّت» سراغ ندارم:
انّی اَری الشّمس علی حیطانها اَحسن مِنها علی حِیطان جِیرانها
و خود سروده بود:
بود هستی «کمالی» چو مسی زنگ آلود کــرد اکسیــر محبّـــت ز طلا پاکتــرم[7]
هرچند که «فضیلت» را میوه محبت می دانست:
خلاصـــه میــــوه شــاخ محبـــــت فضیلت دان فضیلت دان فضیلت (عزیز و نگار)[8]
گر چه استاد می فرمود: «هنوز از آن ایده نامحقق دست برنداشته ام که «عشق» باید به «فضیلت» گراید تا بیم زوال در آن نباشد»، اما هرگز فضلیت را در هیاهو نمی جست. عالمی بود عامل و عزلت گزیده ای به دور از غوغای شهر و شهرت. برایم گفت بود: «نونهالی بیش نبودم که سرهنگ احمد اَخگر، از رهبران نهضت وطن پرستان فارس که بعدها از اقلیّت آیت الله شهید سید حسن مدرّس در مجلس شد، به صورت ناشناس به دزفول آمد و جدّم ظهیرالاسلام او را، دور از چشم حکومت به مدّت یک ماه در شبستان منزلمان پناه داد، که من گاهی پیش او می رفتم. پدر بزرگ پس از یک ماه، سرهنگ اخگر را از راه لرستان به تهران فرستاد. اخگر بعدها و در زمان وکالتش در مجلس، نامه هایی به عمویم سید صدرالدین (فرزند و جانشین ظهیرالاسلام)، می نوشت. در یکی از نامه ها مرقوم داشت: به سید علی بگویید برایم بنویسد دوست دارد در آینده چه کاره شود؟ من که آن زمان دیگر10 ساله بودم، برایش نوشتم 1) عزلت نشین و گوشه گیر 2) یاد گرفتن زبان انگلیسی».آنگاه استاد فرمود: و الآن در این سالها به آرزوی اول آن روزم رسیده ام!»
ارادت و اعتقادی عجیب به حضرت خدیجه(س) داشت و چه بسیار توسلاتی که به آن بانو می کرد و جواب می گرفت. آن حضرت را مصداق بارز حدیث قدسی «اِنّ اولیائی تحت قُبابی لایَعرفهم غیری» می دانست که مع الاسف نامشان نه به صحنه آمده و نه خواهد آمد؛ و چون از ایثار و مظلومیت این بانوی بزرگ می گفت، سیل اشک، پهنای صورتش را فرا می گرفت.
همواره راضی به رضای حق تعالی بود و از ایمانی استوار برخوردار. با الهام از کلام الهی می فرمود: مشکلات بشر را از این دو حالت خارج نمی دانم: «حزن بر گذشته و بیم از آینده»؛ و خود هیچ نسبتی با این دو حالت نداشت؛ «أَلا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ [9]» پس بارها این بیت حکیمانه عرب را با خود زمزمه می کرد:
مافاتَ مَضی و ما سیأتیکَ فَاَین قُم واغتَنم الفرصه بینَ العدمین
و در ادامه بلافاصله ابیات نظامی را به یاد می آورد که:
ز فردا و ز دی کس را خبر نیست که دی خود رفت و فردا در میان نیست
یک امروز اسـت ما را نقـــد ایـام بر آن هــم اعتــمادی نیــست تا شــام
گرچه استاد از خداوند به عاریت عمری طولانی ستانده بود اما خود می فرمود: «هرگز دل به امید عمر داز نبسته بودم». بارها با صراحت در ابتدای سخنش با دیدارکنندگان می فرمود: «اولاً بنده 94 سال است عمر می کنم؛ مگر دیگر از خدا چه می خواهم؟!
نبسته ام دل خود در امیــد عمر دراز بس است یک نفسم با تو گر برآید کام(کمالی)[10]»
سخاوت و گشاده دستی را سرمایه عظیم خود می دانست. قبل از مرگ هرچه داشت، بخشید و حتی لباس رسمی ـ عبا و قبای ـ خود را از یکی علمای دزفول به عاریت گرفته بود؛ چون می گفت: «می خواهم وقتی از این دنیا می روم، صاحب هیچ چیز نباشم»! در منزل محقر خود یعنی کنج نمور کتابخانه کوچک حوزة سید اسمعیل، همواره این بیت جدّش ظهیرالاسلام ورد زبانش بود:
هستیم نیست غیر افسانه دیگری هسـت صاحـب خـانه[11]
تازه استاد خود را بهره مندترین افراد بشر از مواهب الهی می پنداشت و صادقانه می گفت: «بهره ام در این دنیا بیشتر از سهم من است»! و با یادآوری مواهب الهی می سرود:
مرا شکر است عجز از شکر گفتن همـان بهـتر که راز دل نهـفتــن
ز بـس نعـمت برایـم شـد فراهــم زبانــم بنــد شــد والله اعـلــم[12]
آری، ازدیاد معرفت و حکمت استاد، ریشه در شکرگذاری همیشگی او داشت؛ آنجا که خاضعانه این فراض دعای کمیل را با جاری اشک می خواند: «و کم مِن ثناء جمیلٍ لستُ اهلاً له نشرتَه[13]».
[1] . ابوالعلاء معرّی در هنگام خروج از عراق در پاسخ به کسی که نظرش را درباره سید مرتضی علم الهدی پرسیده بود، گفت:
یا سائلی عنه لما جئته اسأله اَلا هو الرجل العاری من العار
لو جئته لرأیت الناس فی رجل والدهر فی ساعه ولارض فی دار
طبرسی، احمد بن علی، الاحتجاج، ج 2، ص 409.
[2]. اسراء/84.
[3]. نهج البلاغه: خطبه همام.
[4] . کمالی دزفولی، سید علی، دفتر خاطرات و اشعار، مخطوط.
[5] . کمالی دزفولی، سید علی، دفتر خاطرات و اشعار، مخطوط.
[6] . کمالی دزفولی، سید علی، دفتر خاطرات و اشعار، مخطوط.
[7] . کمالی دزفولی، سید علی، دفتر خاطرات و اشعار، مخطوط.
[8] . عزیز و نگار، سید علی کمالی، ص 71، نوبت دوم 1379، ناشر: مولف.
[9] . یونس/62.
[10] . کمالی دزفولی، سید علی، دفتر خاطرات و اشعار، مخطوط.
[11] . ظهیر الاسلام، سید حسین، کلیات سید، خطی، کتابخانه حوزه علمیه سید اسماعیل، دزفول.
[12] . کمالی دزفولی، سید علی، عزیز و نگار، ص 72، نوبت دوم، ناشر: مولف.
[13] . محدث قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان، دعای کمیل.
|
||
|
||
ParsiBlog.comپیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی |
<script src="http://mjmafi1.googlepages.com/clock30.js" language=javascript>>