من از مصاحبت آفتاب میآیم
به یاد دارم، روزی از ایام اشتغال به مقابله، تصحیح و ویرایش دوره کامل و 44 دفتری «تفسیر قرآن برای همه» اثر فارسی و ـ هنوز ـ چاپ نشده علامه کمالی دزفولی(ره)، که قریب به 6 سال به درازا انجامید، چون هر روز، رأس ساعت مقرّر در مدرسه علمیه سید اسمعیل ـ حوزه قرآن پژوهی و محل زندگی و اسکان استادـ خدمت رسیدم. آن روز آقا حال مساعدی نداشت. ضعف جسمانی و بیحالی ایشان در سن نود و چند سالگی، بیش از پیش مشهود بود. در این حال از ایشان خواستم تا کار تعطیل شده و امروز را به استراحت بپردازند؛ اما اصرارم توفیری نکرد. استاد به زحمت پشت میز کار خود، که عبارت بود از صندوق چوبی مستقر بر مزار جدّش مرحوم آیت الله ظهیر الاسلام، نشست و با همان ضعف و بی حالی مفرط به ظرافت فرمود: «گویند: شبلی مجرمی را دید که دار می زدند. پرسید: چه کرده بود؟ گفتند: دزدی. شبلی فی الفور زیر دار رفت و پای معدوم را بوسید! او را پرسیدند: چرا؟! گفت: چون او در کار خود جان باخت!». سپس علامه چون همیشه نگاه سلوکانه اش را به زمین دوخت و با حسرت توأم با تأنّی زاید الوصفی فرمود: «چه می شود، اگر من نیز در کار خود جان دهم!».
|
||
|
||
ParsiBlog.comپیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی |
<script src="http://mjmafi1.googlepages.com/clock30.js" language=javascript>>