بابا تقی
روزی مرحوم علامه کمالی دزفولی، برایم واقعه ای شگفت و شنیدنی از مردی روشن ضمیر به نام «باباتقی» تعریف کرد:
«محتملاً در سنوات 1280 قمری در دزفول به دنیا آمده بود. به اصطلاح مجذوب سالک بود. دنیا را سه طلاقه کرده و هیچ آرزو و انتظاری از آن نداشت. پس از خانه پدری محل معینی برای زندگی نداشت. معلوم نبود کی و کجا سر به بالین می نهد. به مختصر غذایی گذران می کرد. گاهی تکه نانی افتاده بر زمین را برداشته، تکان داده و می خورد. همیشه لباسی سیاه بر تن و لنگی به کمر داشت که اگر به ندرت استراحت می کرد، زیر خود می انداخت. میراث و ماتَرَک او تنها همان یک دست لباس کهنه از جنس پارچه بی ارزش و دوـ سه جلد کتاب عرفانی بود. به اشعار توحیدی مخصوصاً «گلشن راز» علاقه داشت و به ندرت اما با نوا و آوازی خاص آنها را می خواند و در همان حال گریه به او دست می داد. غالباً و بلکه همیشه ساکت بود و گاهی تبسمی گیرا برگوشه لبانش می نشست که امید می بخشید. از اوان جوانی مشکی آب از رودخانه بر دوش می کشید و بی مزد و منّت به خانه فقرا و مستمندان می برد و این را گویا بنابر فرمایش رسول اکرم(ص)، ریاضت و وسیله تقرّب خود می دانست. همه از ظنّ خود یارش بودند ولی هیچکس اسرار او را از درونش نجسته بود. در دهه آخر عمرش ـ بین 1310 تا 1322 شمسی ـ بیشتر اوقات در بنده منزل، جلوس کرده و با هم مأنوس بودیم.
چند روزی بود که بابا تقی را نمی دیدم! پرس و جو کردم؛ گفتند مریض است و او را به خانه پدریش واقع در محله بقعه باباحزقیل [پدر دانیال نبی، از پیامیران بنی اسرائیل و مدفون در دزفول ] برده اند. من و جماعتی از دوستان جوان، از جمله شیخ محمد علی بیگدلی، سید ضیاءالدین نجفی، سید جمال الدین دانشگر و سید مجدالدین قاضی[آیت الله قاضی دزفولی امام جمعه فقید دزفول]، به عیادت او رفتیم. در ایوانی قدیمی و رو به قبله دراز کشیده بود. دور تا دور او نشستیم. اندکی چشم ها را گشود و به زحمت چند بیت از گلشن راز برایمان به همان نوای خود خواند و اشک از چشمانش سرازیر شد. فردا نیز همان وقت به عیادت او رفتیم. در بدو ورود، گفتند بابا زبان بسته و در حال احتضار است و تنها نفس می زند. چشم هایش بسته بود و نفس به تأنّی می زد. با خود گفتم صدایش کنم شاید چیزی متوجه شده و جوابی گوید، لذا سرم را نزدیک گوش او برده و گفتم: بابا! چطوری؟ اندکی مکث کرد،آنگاه با شور و شعفی وصف ناپذیر، رسا و ممتد پاسخ داد:
خووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووب
و تا نفس یاریش داد کلمه «خوب» را کشید و آنگاه ساکت شد!!! برخاستیم. قدری که دور شدیم کسانش به ما رسیدند و گفتند: برگردید، تسلیم کرد! رحمة الله علیه رحمه واسعه.
حال این قضیه را با بخشی از انجیل متّی که آخرین سخن، بلکه گله گذاری منسوب به عیسی را بر خداوند در بالای صلیب نقل می کند، مقایسه کنید:« اِیلی اِیلی لما سبقتنی؛خدایا خدایا! چرا تنهایم گذاشتی»؟!!!
|
||
|
||
ParsiBlog.comپیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی |
<script src="http://mjmafi1.googlepages.com/clock30.js" language=javascript>>